میلاد عزیزممیلاد عزیزم، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره
ماهان جونمماهان جونم، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

میوه های زندگی من و همسرم

عشق مامان 97/12/11

ماهان قشنگم این روزها یه کم سرما خوردی و تب میکنی. امروز (97/12/11) گفتی نیرم مهد میخوام برم خونه باباجون امین. خودت رفتی شال و عینکت گذاشتی کلی با میلاد بهت خندیدیم. داداشی میگفت شبیه رضا صادقی شدی. خلاصه کلی اول صبح حالمونو خوب کرد. امروز میگفتی مامان، وقتی من کوچیک بودم تو همه  کارهای منو میکردی؟ گفتم: آره همه کاراتو میکردم گفتی: یه سال دیگه صبر کن من خودم همه ی کاراتو میکنم. کلی ذوقت کردم و حالمو خوب کردی!  عشقم،من ایمان دارم که هم تو و هم داداشت بچه های قدرشناسی خواهید بود. انشاله که سالم باشین و شاهد موفقیتهاتون باشیم من و بابایی! ...
14 اسفند 1397

کلی وقته مطلب نذاشتم

از وقتی که اینستاگرام اومد توی گذاشتن مطلب تو وبلاگ تنبلی کردم. الان بعد از گذشت تقریبا سه سال دلم تنگ شد برا وبلاگتون و تصمیم گرفتم همه ی اون مطالبی که تو پیج اینستا گذاشته بودم را منتقل کنم اینجا و مجداا تو وبلاگ مطلب بذارم
14 اسفند 1397

ماجراي ترك عادت شست خوردن آقا ماهان

ماهانم پسر دوست داشتني من الان سه روزه كه بخاطر آفتي كه زير زبونت زده ديگه انگشت شستت را نميخوري. هرچند اين قضيه آفت حسابي اذيتت كرده و از غدا خوردن افتادي ولي خوشحالم به خاطر اينكه ديگه شست نميخوري! گل نازم به خاطر استقامتي كه داشتي بهت تبريك ميگم و إيمان دارم كه مايه افتخارم هستي و خواهي بود.    
5 شهريور 1395

دوچرخه سواری گروهی

29 تیر 95 ما 5 نفری که تو عکس مشخصه بودیم و یه دوچرخه و چن تا آدم اعصاب ندار راستش چون باباجونم یه کم ناخوش احوال بود نمیتونستیم بدو بدو بکنیم چون صدای بزرگترها درمیومد، از طرفی چون مبلای خونه باباجون نو بودن هم نمیتونستیم بریم تو اتاق پذیرایی قایم موشک بازی کنیم چون بازم صدای مامان جونم درمیومد، تو حیاط هم که میرفتیم رو ماشین باباجون سرسره بازی میکردیم بازم صدای باباجونم درمیومد. خلاصه چاره نداشتیم جز دوچرخه بازی! اونم یه دوچرخه بود و همه ما ! ولی کنار اومدن با خودمون بهتر از کنار اومدن با بزرگترها بود! اصلا من نمیدونم چرا بزرگترها اصلا ما رو درک نمیکنن ،همش میگن بشین، ندو، شیطونی نکن، جیغ نزن ....... ...
30 تير 1395